لالهزار
امروز، در یک هفت شنبهی بیمار و نسبتا دلچسب، با چشمهایی خسته از خیره شدن به مانیتور، بدون مقصد، به خیابون زدم.
تو راه تصمیم گرفتم برم لالهزار. برم همونجایی که یک مرد، سر کوچه ملیش، که الآن دیگه اسمش شده باربد، که یک پالتوی کهنهی عهد بوق پوشیده و عکس فردین به دیوارش زده رو ببینم. قبلش به یک دوست که مدتها بود ازش خبری نداشتم، زنگ زدم و آدرس لالهزار رو پرسیدم. اما خوب خودم به لطف گوگل، آدرس رو داشتم و هدفم، از تماس با دوستم، بیشتر این بود که حالش رو بپرسم. که شاعر میگه: 《هرکسی از شما حال مرا بپرسد، مرا بندهی خود کرده است》(حسین صفا)
دوستم بهم گفت: بد نیست بدونی، خیابون لالهزار یکی از خیابونهای قدیمی تهرانه. چندتا سینما معروف داشت که تخریب شد. و الآن پر از الکتریکی هست.
بارها اسم این خیابون رو شنیده بودم. تصورم یک خیابون بزرگتر مثل خیابونهای طرفای میدون انقلاب بود. که آدم قابلیت گم شدن توش رو داره. ولی لالهزار، خیابونی جمع و جور و بسیار دوست داشتنی بود.
وقتی رسیدم، هوا تاریک بود و به لطف مغازهها دکوری و الکتریکی، مدام چشمهای خسته من، حالت نیمه باز رو به خودشون میگرفتن و من بدون اینکه سرعتم کم بشه به راهم ادامه میدادم.
خلاصه، قسمتی از این هفت شنبهی بیمار، این روز نیمه سوخته، با بوسهی سیگار و جریمهی مشق نبودن تو، تو خیابونی کوچیک و نسبتا شلوغی گذشت، که آدما یا با شور و شوق پشت ویترین مغازهها در حال مشورت بودند و یا یک کارتن بزرگ تو دستشون بود که خوشحال و با عجله به سمت ماشینشون میرفتند.
من تا تهش رفتم، دریغ از یکدونه لاله! آها، یک مرد رهگذر رو دیدم با پالتوی کهنهی عهد بوق. ولی سر کوچه ملی هیچ خبری نبود. هیچ!!
از رضا یزدانی ممنومم بابت آلبوم “ساعت بیست و پنج شب” و همچنین “ساعت فراموشی”، که کلی حالمو خوب کرد امروز.
《تو سیگارو خاموش کن تا بگم
چطور میشه با گریه هم دود شد
چطور میشه با خنده هم زخم خورد
چطور میشه با عشق نابود شد
شبایی که میترسم از فکرهام
همیشه هوا خیس و بارونیه
یه زن با جنونش به من یاد داد
که عاشق شدن،که عاشق شدن
که عاشق شدن،قبل ویرونیه
تو این روزهای سیاه و مریض
فقط یکمی چای واسه من بریز》