فراموشم کردی رفیق
سلام به تو ای، صمیمیترین رفیق سال سوم دبیرستان و پیشدانشگاهی. فراموشم کردی رفیق، تلاشم رو کردم، ولی نتونستم بعد اینهمه سال فراموشت کنم!
زمانی که اول دبیرستان، سال نحسی که تماما خاطرهی بدی واسه من بود و بعدش دوم دبیرستان رو پشت سر گذاشتیم، این سال سوم دبیرستان بود که سیاست مزخرف مدرسهمون که درس خونا باید تو یک کلاس میبودند و غیر درس خونا تو یک کلاس دیگه، مارو به هم رسوند. احتمالا تو بیشتر از من از سیاست مدرسه ناراضی بودی، چراکه از کلاس درس خونا تو رو منتقل کرده بودند به کلاس ما..
به خوبی خودکار کمرنگت و خط خوشت رو بخاطر میارم. اون تنها خودکار آبی رنگی بود که تو داشتی و اینقدر خوب مینوشتی که اصلا لازم نبود جزوت چند رنگی باشه.
چقدر خوب بود که تا یه جای خوبی از مدرسه، هم مسیر بودیم و با هم قدم میزدیم. البته منم مرام میگذاشتم و کمی راهم رو دورتر میکردم. ولی خوب خونهی شما دورتر بود احتمالا من زودتر به خونه میرسیدم.
تو هم مثل الآن پیمان (دوست صمیمی این روزهام) کاملا با اخلاق گوهام آشنا بودی. منو آدمی شوخ طبع میدونستی ولی چند بار بهم گفته بودی یهو ک.خل میشم. و خیلی محو یادمه چندباری که به چالش خوردیم و من ک.خل شده بودم تو کوتاه اومدی و آرومم میکردی. به این آروم و مهربون بودنت حسودیم میشد..
اردوی سال سوم دبیرستان رو یادته؟ تو گفته بودی ممکنه نیای!! چقدر اعصابمو خورد کرده بودی. و منم دیگه دوست نداشتم برم. ولی رفتیم. چه رفتنی؟!
هنوزم عکسمون که آخرین لحظات اردو، گرفته بودیم رو دارم. هرگز اون صحنهی غمگین رو یادم نمیره، که منو تو یک گوشهای دور از همهی بچهها نشسته بودیم و تو داشتی اونا رو نگاه میکردی و تخمه میخوردی و منم تو دستم سازدهنیم بود که بلد نبودم ازش استفاده کنم. بهت گفتم کاش نمیاومدیم.. تو لباتو به علامت نمیدونم چی بگم، به حرکت در آوردی و دوباره شروع کردی به تخمه خوردن..
تو پیشدانشگاهی حالا تقریبا شده بودیم سه تا رفیق صمیمی و مهران هم بهمون اضافه شده بود. آخ که چه لحظهی سختی بود برام که بعد از یک چالش، من ک.خل شده بودم و بهت گفتم میخوای من از پیشت بلند شم و مهران بیاد پیشت بشینه؟ تو سکوت کردی و هیچی نگفتی و من بلند شدم و مهران اومد کنارت رو نیمکت نشست. تو چندبار منو صدا کردی و گفتی بیام سر جام بشینم و سعی کردی منو آروم کنی. و این من ک.خل بودم که حسابی از دستت عصبی و توجهای بهت نکردم. میدونی، دلیل اینکه خودم بحث عوض کردن جا رو وسط کشیدم و به مهران گفتم بیاد جای من، کنار تو رو نیمکت بشینه این بود که، تو ازم خسته شده بودی و دوست داشتی مهران بیاد کنارت. اینکار رو کردم که بعدها بتونی بگی که، خودت رفتی و بهت گفتم برگرد سر جات بشین ولی خودت توجه نکردی؟! حالا یکمم میخواستم ناز کنم. شاید اگر بیشتر اسرار میکردی برگردم کنارت، هیچوقت از کنارت نمیرفتم.
یادته یک روز بهم گفتی: 《حسین، آدما، همو فرموش میکنند؟ من مطمئنم تو هم بزرگ شدی و به جایی رسیدی منو فراموش میکنی!》 بهت گفتم: چرا این فکر رو میکنی؟! تو شاید، ولی من هرگز و هیچوقت فراموشت نمیکنم! اون روز به هم قول دادیم که هیچوقت همو فراموش نکنیم. و حتی تو بهم قول دادی که اگر مردم، اولین شبی که میرم تو قبر، تنهام نمیگذاری و تا صبح رو قبرم قرآن میخونی!
ولی زدی زیرش رفیق. اون روزی که بعد سالها تو خیابون دیدمت و این موضوع رو بهت گفتم، تو گفتی هرگز چنین قراری باهام نگذاشتی و اصلا چیزی یادت نمیاد.
چندبار سعی کردم باهات تماس بگیرم و قرار بگذارم ولی پیچوندیم! بیرحمانه فراموشم کردی رفیق..
اینستاگرام چندباری حسابت رو بهم پیشنهاد کرد، که ممکنه بشناسمت. رفیق من دیگه هیچوقت تلاشی نمیکنم باهات در تماس باشم و سراغت رو نمیگیرم. ولی مثل تو، هرگز فراموشت نمیکنم!